پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
بازدید : 1854
نویسنده : roholla

داستان ارسالی توسط: jesus exterior

رفتم خونه داداشم به این امید که حداقل به داداشم بتونم بگم ،ولی هرکاری میکردم نمیتونستم فقط میتونستم از خدا کمک بخوام
من زیاد اهل نماز خوندن نبودم گفتم: (( خدایا من ماه رمضون رو روزه می گیرم فقط برای اینکه تو کمکم کنی به اون برسم )) داخل ماه رمضون حالم تقریبا بهتر از روز های قبل بود چون امید داشتم که دعا هام مستجاب میشه
ولی ماه رمضون تموم شد حتی تا 4 - 5 هفته بعد رمضون حالم تقریبا خوب بود؛ تا اینکه یه روز چند تا از اقوامامون داشتن تعریف میکردن یکیشون گفت: که فهمیدن فلانی رفته حرف فلان دخترو زده برا پسرش، درست بود منظورشون همون دختره بود که من خیلی وقت بود عاشقش شده بودم.
اینو که شنیدم اشک تو چشمم جمع شد دیگه نتونستم طاقت بیارم رفتم داخل یه اتاق دیگه که کسی اشکمو نبینه سریع اشکمو پاک کردم ولی اون شب کلی گریه کردم ای کاش همون شب بود، از اون به بعد هرشب فقط گریه میکردم، هر کاری هم میکردم نمیتونستم فراموشش کنم دیگه از بعد از این که اون خبرو شنیدم هر شب گریه میکنم دیگه این گریه ها برام عادت شده هنوزم این گریه هام ادامه داره با این که میدونم دیگه اون مال من نیست ولی هنوزم دوسش دارم دیگه بعد اون اصلا هیچ شوق برای زندگی کردن ندارم از کل دنیا سیر شدم هیچ چیزی نمیتونه خوشحالم کنه
کی بود که میگفت :اگه از خدا یه چیزی رو از ته دل بخوای بهت میده پس چی شد خدا منکه اهل نماز نبودم کل ماه رمضونو برات روزه گرفتم فقط ام از تو یه خواسته بیشتر نداشتم چی شد
کی بود که میگفت دعا های قبل افطار قبول میشه پس من که کل دعا هام رسیدن به اون بود پس چی شد
کی بود که میگفت شب قدر هر چی از خدا بخوای بهت میده پس چی شد

خدایا جواب این همه اشکای که ریختم رو کی میده...


:: موضوعات مرتبط: ﺍﺭﺳﺎﻟﯽ ﮐﺎﺭﺑﺮﺍﻥ , ,
:: برچسب‌ها: ﺩﺍﺳﺘﺎن ﻋﺸﻘﯽ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻭﺍﻗﻌﯽ , ﺍﺭﺳﺎﻟﯽ ﮐﺎﺭﺑﺮﺍن , ,



ﺁﺏ ﮔﺮﻡ ﮐﻦ ﺩﻳﻮﺍﺭﯼ +18
نوشته شده در یک شنبه 9 فروردين 1394
بازدید : 1753
نویسنده : roholla

مادر از پله ها پائين آمد، امير را ديد که هم چنان مشغول تعمير آبگرمکن است . گفت : امير خان تو داري از ساعت چهار با اين آبگرمکن ور ميري خسته نشدي ؟ حالا حموم نرو من به جاي تو خسته شدم .

امير جوان قوي هيکل و چهارشانه بوري بود . رو به طرف مادر کرد، تمام صورت و
پيراهنش دودي و سياه شده بود گفت: نه مادر، ببين اصلا مشکلي نداره، تمام لوله ها رو پاک کردم، سه دفعه کاربوراتورو سرويس کردم، نفت مي آد، روشن مي شه، تا بالاي سرش هستم کار مي کنه، باورت نمي شه دو قدم اونور مي رم خاموش مي شه .
مادر گفت :خب حالا نزديک عيده خودتو حاجي فيروز کردي، برو بيرون يه کاسبي هم بکن. ول کن ديگه شب شد . حتما خرابه ديگه، شايد هم ايرادي داره تو نميدوني .... ولش کن، من روي اجاق گاز آب گرم مي کنم، بيا دست و صورتت رو بشور، ولش کن هوا سرده .
امير با کف دست چندبار به بدنه آبگرمکن زد، بعد کف دستهايش را به لبه در آن ماليد و گفت :
نه مادر زيرزمين گرمه، ساختمون خيلي قديمي است، ببين چه پايه ها يي داره.
قديمي ها هم چه کارها مي کردن . نزديک يک متر پايه زده، زيرزمين رو طوري درست کرده که تابستون خنک، زمستون گرم باشه، اين دفعه ديگه جوري سرويس کردم که خراب نشه، الآن تموم مي شه .
مادر گفت چاي مي خوري بيارم ؟

پسر گفت: اگه بياري که خيلي نوکرتم. خونه باستانيه، همه چيزش کهنه و عتيقه است، تو پنجره هاي زيرزمين رو ببين، توي حموم هم سکو داره، مي خواسته وقتي از گرما بيرون مي آد، بشينه روي سکو خستگي درکنه، عرقش خشک شه، بيرون اومد مريض نشه
مادر گفت :آره مادر خونه کهنه ايه، ديگه مردم اين جور جاها رو دوست ندارن همه دنبال آپارتمان جمع و جور و تر و تميز و شيک هستن، بشين من برم چاي بيارم
- دستت درد نکنه !!
مادر از زيرزمين خارج شد . امير آچار و پيچ گوشي را برداشت، کاربراتور را نصب کرد، بعد شير آن را باز کرد، چند دقيقه گذشت، امير سرخود را پائين گرفته و از محفظه آن به کوره نگاه مي کرد. مادر با يک سيني در دست وارد شد. يک ليوان چاي و يک قندان در سيني بود.
- بيا مادر باز که سرتو کردي تو اون ولش کن، بيا يه چايي بخور، من برم شام رو حاضر کنم. اين همسايه بالايي هم نيست، اون هم شب عيده رفته شهرستان، داداشت هم که رفته مسافرت، ما که نمي تونيم عيد را سراسر اينجا بمونيم . مي تونيم؟ ما هم رفت و آمد داريم. مي گي چه کار کنيم؟
- هيچي داداش گفت بعضي وقتها يه سر بزنيم، نه اين که دائم اينجا باشيم . ما هم بايد به زندگي خومون برسيم، ديد و بازديد بريم عيدي بگيرم، اين درسته !
بعد نگاهي به دست خود کرد . ليوان چاي را برداشت، سر کشيد و
اشاره به کبريتي کرد که گوشه ديوار بود، مادر کبريت را برداشت به او داد . امير جرعه ديگري چاي نوشيد . سپس ليوان را در سيني گذاشت، کبر يتي روشن کرد، به سر فيتيله اي که روي ميله آهني بود گرفت، بعد از روشن شدن آن را در سوراخ مخزن فروبرد . نگهداشت . سروصدايي بلند شد، نفت داخل مخزن مشتعل شد . امير سيم را بيرون کشيد، درپوش مخزن افتاد، لحظاتي به سوراخ هاي مخزن نگريست، آتش شعله ور بود، امير مشغول نوشيدن چاي شد، تا ليوان را خالي کرد آن را در سيني گذاشت .
- عيبي نداره دوش گرفتي خستگي از تنت بيرون ميره ....
در همين حالت آبگرمکن دوباره خاموش شد .

-اه دوباره خاموش شد!!

- عيبي نداره مادر ، حتما ايراد از جاي ديگه ست ولش کن !!

نه مادر همه چيزشو بازکردم تميز کردم . نفت رو عوض کردم، هيچ ايرادي نداره پس چرا کار نمي کنه؟

مريم وارد زير زمين شد : سلام داداش چي شده سر خودت رو گرم کردي ولش کن بيا بالا.

- سلام نه بابا مسئله حيثيتيه من بايد روي اينو کم کنم .

- شايد لوله گرفته

- کدوم لوله؟ لوله گازوئيل و نفت؟ نه همه رو ديدم

- نه لوله بخاري رو ميگم .

- اي بابا، راست مي گن عقل هرکسي بهتر از مريمه، چرا به عقل من نرسيد، برو

کنار، راست مي گي شايد لوله گرفته، دوده زده، اين سيني رو بردار، مريم سيني

را از زمين برداشت .

امير لوله را از سر آب گرم کن جدا کرد، به داخل نگريست، باز و تميز بود، سپس حلبي دور ديوار را بيرون آورد . آن را نگاه کرد، آنها هم تميز بودن دوباره آنها را نصب کرد .
مريم گفت : شايد توي نفت آب باشه
- آب؟ توي نفت؟ ممکنه ... بذار دوباره نگاه کنم . به داخل مخزن نگاه کرد . چيزي معلوم نبود. بعد امير گفت اون قيف و اون بشکه خالي، و اون تشت رو بيار.
مريم تشت و قيف را آورد .... خالص بود.
دو باره آبگرمکن را روشن کردند . مريم گفت اينکه روشنه !

- دلت رو خوش نکن، الآن پت پت مي کنه خاموش مي شه.

مريم دستي به آبگرمکن کشيد و گفت : خب اي آب گرمکن عزيز خواهش مي کنم خاموش نشو. داداش من خسته و روغني و نفتي شده بذار بياد خودشو بشوره، بعد خاموش شو. بارک ا ...

- حتما هم حرف تو رو شنيد.

صدايي از حمام خارج شد. گويي کسي گفت پس چي؟ همه به هم نگاه کردند.
- چي بود؟
- نمي دونم
-جواب منو داد
- گفت : پس چي؟
امير خنديد: همه در اثر سرما و بي آبي خل شدن، اين شير آب حموم بود که گفت. ديگه خالي بندي موقوف، اين دستگاه کار نمي کنه، منم خسته شدم، خواستي روشن شو، خواستي نشو، به جهنم، من با آب کتري خودمو مي شورم، فهميدي ؟

دوباره صدايي آمد که گفت : باشه
- داداش تو هم سربه سر ما مي ذاري، چطوري اين صدارو در مي آري ؟
- من صدايي نکردم
مادر گفت : نترسيد اين صدا از خونه همسايه مياد .
امير گفت : فکر نکنم صدا از حمومه .

رفت و برق حموم رو روشن کرد ولي کسي نبود امير ترسيد .

مريم گفت : داداش بيا ول کن، بريم، به خدا تو هم حوصله داري ها !

امير نگاهي به آبگرمکن کرد . مخزن به راحتي مي سوخت دريچه لوله هم براثر حرکت دود و گرما تکان مي خورد و صدا مي داد.
امير گفت : درست شد . حالابايد حوله بردارم بيام، شما هم بخواهيد مي تونيد حموم بريد.
- نه داداش من که تازه حموم بودم، مامان هم نمي ره، خودت برو، ولي زود بيا شام بخور. الآن يه فيلم سينمايي خوب داره، نياي ديگه از دستت رفته، خودت مي دوني
امير نگاهي به آبگرمکن انداخت، حالا مطمئن بود که درست شده است . خوشحال بود
- خب بازم بگيد، امير کاري از دستش بر نمي آد.
مادر گفت :ولي حوصله داري، چهارپنج ساعته تو با اين آبگرم کن ور مي ري، خسته شدي، پاشيم بريم بالا دختر، حوله و صابون و لباس بايد برداري، وقتي بيرون ميآي خودت را محکم بپوشون سرما نخوري . بچايي ديگه شب عيد افتادي کاردست خودت و ما مي دي، متوجه شدي؟ مي خواي برات لباس بيارم ؟

- نه مادر، مو اظب هستم، بچه که نيستم حواسم هست، با هم بريم بالا، من لباس ها رو جمع کنم، با حوله و شامپو بيام فوري دوش بگيرم، بر مي گردم
- نمي خواي درجه آب بالا بره ؟
- نه الآن رسيده به چهل، تابرگردم مي آد روي شصت درجه، ديگه کافيه، بردار سيني رو !!
هر سه به راه افتاده از پله ها بالا رفتند، امير وسايل خود را جمع کرد، به طرف زيرزمين بازگشت، از پله ها پائين رفت . وارد زيرزمين شد، ناگهان احساس سنگيني کرد، تصور کرد بخاطر سوز و سرماي هواست، در حمام را بازکرد، وارد شد، در را بست، روي سکو نشست، وسايل خود را به کناري نهاد . لباس خود را بيرون آورد،پيراهن خود را درآورد . ناگهان احساس کرد که کشيده اي به پشت گردن او خورد، وحشت کرد، از جا پريد، قبل از آن که بجنبد، دو کشيده به صورت او اصابت کرد، بعد ضربه اي به پشت سرش خورد، و به زمين افتاد . فرياد کشيد و کمک خواست، بعد کوشيد از جاي خود برخاسته، به سوي در برود، قبل از آن که به در برسد ضربات گوناگوني روي سروصورت و سينه و بدن خود احساس کرد، به در نزديک شده بود، دوباره ضربه اي او را به عقب پرتاب کرد، کوشيد با دقت به اطراف نگاه کند و زننده را بشناسد، اما تنها سايه هايي را مي ديد، صداهاي زيري به گوشش مي رسيد، گويي نوار ضبط صوت گير کرده است، صداها مفهوم نبود. اما گاه صداي خنده اي مي شنيد . کوشيد از جا بلند شود . دوباره فرياد زد اما مادر و خواهرش مشغول تماشاي تلويزيون بودند، و به علاوه به دليل سوز و سرما درها را محکم بسته بودند، و چون در حمام بسته بود، صد اي امير هم از زيرزمين بيرون نميرفت. براي لحظه اي به پشت روي زمين افتاد، يک نفر روي او افتاده و با شدت به اوفشار مي آورد . اما وقتي با دو دست خود مي کوشيد او را از خود دور کند چيزي نبود .
هيچکس روي او نبود . اما در عين حال سنگيني يک نفر را واقعا روي خود احساس مي کرد. به علاوه يک نفر گلوي او را به سختي فشار مي داد. احساس خفگي مي کرد، در عين حال گويي چند نفر به او مشت و لگد ميزنند. فکر کرد: الآن خفه خواهم شد.
قواي خود را جمع کرد، به سختي از جا برخاست . به هر زحمتي بود، خود را به در رساند، دست او روي در بود . ضربه ها قطع شد . در را گشود، تقريبا لخت از پله ها بالا رفت . احساس ميکرد، هنوز مورد آزار و ضرب و شتم است، به حياط که رسيد دست به کمر نهاد، فرياد زد و مادرش فوري به طرف حياط دويد. امير روي پله هاي ورودي افتاده بود، لباس به تن نداشت . اما تمام صورت و بدن او کبود و سياه
بود .
مادرش پرسيد چه شده ؟

خواهرش گفت شايد لوله ترکيده !


- نه بابا آبگرمکن چيه؟ يه عده داشتند منو خفه مي کردند، مي زدند، مي کشتند
- وا به حق چيزهاي نشنيده، کي تور رو مي زنه؟ اونجا که کسي نبود.

- الان وقت اين حرفا نيست بذار بريم تو اتاق .

هر سه با عجله از پله ها بالا رفته وارد اتاق شدند . امير کوشيد لباس هاي خود را به تن کند .
در همين حال سروصداي زيادي در حياط بلند شد . هرسه با نگراني به هم نگاه کردند . بعد
ناخودآگاه به سوي پنجره آمده، پرده را کنار زدند، چشم هاي هر سه گرد شده، به هم نگريستند، باور کردني نبود، در داخل حياط تعداد زيادي اسب و الاغ ديده ميشد .
- اينا از کجا اومدن؟ اين همه حيوون توي حياط چه مي کنن ؟

همه ترسيدند . مي خواستند فرار کنند.

- نمي شه خونه رو ول کنيم . اينجا رو به ما سپرده اند.

ناگهان صداي خنده عده اي از حياط بلند شد . گويي درحال دست انداختن و مسخره کردن آنها بودند، مادر د وباره پرده را کنار زد، پشت پنجره موجودي عجيب و غريب ايستاده بود. دوباره ترسيدند و پرده را ول کردند .

-مامان تو هم ديدي؟

دوباره صداي خنده ها بلند شد تصميم گرفتند فرار کنند . هرسه به سمت وسايل خود دويدند در هارا قفل کرده و به سختي سوار ماشين شده و فرار را بر قرار ترجيح دادند. آن شب امير تب کرد . بدن او کاملا ورم کرده و سياه شده بود . تمام گونه ها و صورت و زيرچشم هاي او هم پف کرده و به شکل وحشتناکي درآمده بود . موهاي سرش همه سيخ سيخ مانده بود . تمام شب دچار تشنج بود و هذيان مي گفت، مادر او را پاشويه کرد . کيسه آب سرد روي صورت و سر او نهاد، اما تب او پائين نمي آمد . صبح او را به نزد پزشک بردند .
پزشک در سه نسخه خود مقداري دارو نوشت و گفت بعد از خوردن داروها حداکثر درظرف 24 ساعت بهبود خواهديافت.
امّا چهل و هشت ساعت بعد هنوز حال امير نه تنها بهتر نشد، که به عکس شروع به داد و فرياد هم کرد . او از موجوداتي سخن مي گفت که در اطراف او هستند، و مي کوشند او را اذيت و آزار نمايند . درحالي که هيچ کس در اطراف او نبود . تا آن که چند روز بعد آدرس فردي را به مادر دادند . مادر بلافاصله تلفن زد و به سراغ اورفت . قبل از رفتن آن مرد نام امير و نام پدر و مادر او را سئوال کرده بود.

- آقاي دکتر، دستم به دامن شما، جوون من داره از بين مي ره، تو رو خدا يه کاري بکنيد.

- نگران نباشيد مادر، من احوال پسر شما را ديدم، وقتي به خونه برگشتيد، اين آب رو روي بدن او بريزيد، خوب مي شه، نگران نباشيد.

- يعني ممکنه؟ بچه ام داره از دست مي ره، يعني مي گيد کي اونو اذيت مي کنه، از ما بهترونه؟

- نه از ما بهترون که نبايد ما رو بزنن، بايد مهرباني کنن، اونها هم يکي از موجوداتخدا هستند، اما از ما بهتر نيستند .

- اونها کي هستند ؟

- اگه بگم نمي ترسيد ؟

- نه بگيد، چرا بترسم ؟

- خب، اونها جن هستند . اون خونه قديميه، سالهاي درازي است که جن ها اونجا ساکن هستند، البته به کساني که اونجا ساکن هستند، از اين اذيت ها نمي کنند، اما، نه اينکه اصلا اذيت نکنند، بلکه مثلا بچه هاي اونا رو اذيت مي کنن، وسايل اونها رو جابجا مي کنند، يا نمي گذارند بچه هاي سالم توي اون خونه به دنيا بياد، يا اگر زني حامله شد، او را مي ترسونن، تا بچه اش بيفته و سقط بشه، به هرحال مشکل شما حله، اين شيشه آب رو ببريد، روي پسرتون بريزيد، انشاءا... خوب ميشه، نگران نباشيد، بفرمائيد.

- من خيلي از شما ممنونم، اميدوارم پسرم خوب بشه.

- اگه خوب شد، فردا يه قربوني کنيد، گوشت اونو هم به فقرا بديد

- چشم، حتما اگه خوب شد، به شما تلفن مي زنم.

مادر از دفتر دکتر خارج شد خداحافظ و رفت . فرداي آن روز مادر امير تلفن کرد وخبر بهبود پسرش را به دکتر داد . دکتر خدا را شکر کرد و خداحافظي کرد .


:: موضوعات مرتبط: ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ,
:: برچسب‌ها: ﺁﺏ ﮔﺮﻡ ﮐﻦ , ﺁﺑﮕﺮﻣﮑﻦ ﺩﻳﻮﺍﺭﯼ , ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﻬﺘﺮﻭﻥ , ﺟﻦ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ﻭﺣﺸﺖ ,



ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺁﺩﻡ
نوشته شده در یک شنبه 9 فروردين 1394
بازدید : 394
نویسنده : roholla

خداوند تواناى دانا، کائنات را بهنجار آفریده و هستى ، از او پیدایى یافته است : آسمانها پا برجاى و هر یک برجاى خویش استوار؛ و زمین نیز استوار است و بر آن ، کوهها ایستاده و دشتها، خفته و اقیانوسها، موج انگیز و چشمه ها و رودها، روان و گیاهان ، بارور و آفتاب ، در سپیده آفرینش گرما بخش و روز فروز و با پرتو حیاتبخش خویش ، بى شتاب در پویش و ماه ، در تابش شباهنگام ، فریبا و در حرکت آرام خود بر سینه تیره شب ، چون خیزش مروارید است بر مخمل سیاه ....
در این میان ، جاى آدمى خالى است و خداوند اراده فرموده است تا (آدم ) را از عدم بیافریند و هستى را با او معنا بخشد و جمال آسمانى خود را در آیینه زمینى چهره او بنگرد و او را جانشین خویش ‍ کند زیرا از آن پیش ، امانت (خلافت خود) را بر آسمانها و زمین و کوهساران ، عرضه فرموده بود و آنان از پذیرش آن ، سر باز زده بودند و اینک اراده فرموده است تا این امانت را بر دوش (آدم ) نهد.
پس ، به فرشتگان - همه - فرمود:
- برآنم تا از خاک ، بشرى برآورم ، و آنگاه از روح خویش در او بردمم ؛ پس ‍ چون او را به اعتدال آفریدم و از روح خود در او دمیدم ، همه بر او سجده برید.
فرشتگان ، نخست عرضه داشتند:
-- پروردگارا! با دانشى که به ما عطا فرموده اى ، آگاهى داریم که کسى را خلق خواهى کرد در زمین تباهى خواهد افکند و خونها خواهد ریخت ؛ و حال آنکه ما تسبیحگوى و تقدیس کننده تو هستیم .
خداوند فرمود:
-- من چیزى مى دانم که شما نمى دانید.
فرشتگان ، به احترام و شگفتى در تکوین آدم مى نگریستند.
آسمان ، در حیرت ایستاده بود.
به اراده الهى ، اندک اندک ، گل آدم شکل گرفت و اندام ، به گونه اى موزون ، فراهم شد. سپس از گل بازمانده از دنده زیرین آدم ، همسر او حوا نیز فراهم آمد.
این دو اندام ، در کنار یکدیگر همچنان کالبدهایى بى روح بودند. راستاى قامت آدم ، اندکى از حوا بلندتر، و فراخناى سینه اش ، کمى گسترده تر بود و عضلاتش محکمتر و در کمال موزونى ، ستبرتر؛ با ابروانى پر پشت و بینى کشیده و چشمانى درشت .(
حوا، با لطافت اشک و گل ، زنى کامل و با گیسوانى کشیده ، و اندامى موزون ، چون آدم ، اما هزار بار لطیف تر و ظریف تر.
سرانجام ، آن لحظه الوهى بزرگ در رسید و خداوند، از روح ربوبى خویش ، در آدم و حوا دمید.
آن دو که تا لحظه اى پیش ، دو تندیس همگون اما بى روح و ساکن بودند، اینک پلکهایشان به هم مى خورد و سینه هایشان هوا را به درون خویش ‍ مى کشید و اندامهایشان به حرکت در مى آید و قلبهایشان به تپش مى افتاد.
و اکنون در سینه هر دو، دلى مى تپد که در آدم ، انگار معجونى است از خمیره مهر و عشق و از پولاد و آب ، با غمها و شادى هایى بزرگتر و ناپیداتر و در حوا، گویى ، نخست از اشک و شادى است و آنگاه از عفت و عاطفه و نیز از عشق و مهر مادرى ...
فتبارک الله احسن الخالقین .
پس آنگاه خداوند، دانش تمام اسماء را در حیطه کاینات ، به آدم آموخت و سپس از فرشتگان خواست تا اگر مى توانند، او را از این اسماء با خبر سازند.
فرشتگان ، فرومانده و مبهوت ، شرمسارانه پاسخ دادند:
-- پروردگارا، منزه باد نام تو، ما هیچ دانشى جز آنچه خود به ما آموخته اى نداریم ، همانا دانا و فرزانه تویى .
پروردگار، به آدم اشارت فرمود تا آنان را خبر دهد. آدم ، بى درنگ فرشتگان را از آنچه خداوند امر فرموده بود، آگاه کرد. و خداوند به فرشتگان فرمود:
-- آیا به شما نگفتم که من پنهان آسمانها و زمین را و هر چه را آشکار و یا نهان مى دارید، مى دانم ؟ اینک ، همه بر آدم سجده برید.

به فرمان خداوند، یکباره ، همه فرشتگان الهى ، در سراسر آسمانها و همه جا، در برابر آدم به سجده در آمدند.
در این میان ، شیطان که از آتش آفریده شده بود و جن بود و از فرشتگان نبود -- هر چند با عبادتهاى بسیار خود را به مقام فرشتگان رسانده بود -- ناگهان از سر غرور و خودبینى و کبر، از بندگى خداوند و اطاعت فرمان او سر پیچید و بى راه شد. او به خویش نگریست و خود را فراتر دید و سر خم نکرد. سجده نبرد و ایستاد و از ناسپاسان شد. خداوند به او فرمود:
-- با وجود فرمان من ، چه چیز تو را از سجده برآدم بازداشت ؟
-- من از او بهتر و بر ترم ؛ تو مرا از آتش و او را از خاک آفریده اى .
پروردگار فرمود:
-- از این جایگاه و مقام آسمانى فرو شو. اینجا جاى آن نیست که خود را بزرگ ببینى . بیرون رو که از زمره فرومایگانى .
شیطان که خود را در آتش قهر الهى یافت و دانست که دیگر راه نجاتى ندارد، به مهر و راءفت پروردگار پناه برد و از خداوند خواست که او را تا روز باز پسین مهلت دهد و وانهد.
خداوند فرمود:
-- به تو مهلت داده شد.
چون شیطان دانست که تا روز باز پسین مهلت یافته است و تا آن روز در امان خواهد بود، بار دیگر گستاخى آغاز کرد و با بى شرمى به خداوند گفت :
-- به خاطر این گمراهى که نصیب من کردى ، بر سر راه راست فرزندان آدم به کمین خواهم نشست و آنگاه از پیش روى و پس پشت و راست و چپ ، بر آنان خواهم تاخت و تو بیشتر آنان را سپاسگزار نخواهى یافت .
پروردگار فرمود:
-- از آسمان ، نکوهیده و رانده ، بیرون رو. دوزخ را از تو و هر کس از بنى آدم که از تو پیروى کند، پر خواهم کرد! اما بدان که بر بندگان من چیرگى نخواهى داشت ، مگر آن گمراهانى که به میل خویش از تو پیروى کنند.
شیطان ، رانده و مانده از آسمان و قرب الهى ، تا جاودان بیرون شد.
آدم و حوا در بهشت
سپس خداوند مهربان ، آدم و حوا را در بهشت جاى داد.

نخستین چیزى که در بهشت ، آدم و حوا را مجذوب خویش ساخت ، هواى پاک ، ملایم ، لطیف و عطر آگین آن بود. آنگاه روشنایى دل انگیز آفتاب که همه جا، چون فرشى زرین ، گسترده بود. هوا نیز نه گرم و نه سرد و همیشه بهار بود. دیگر، رنگارنگى موجودات به ویژه چشم نوازى و تنوع گیاهان ، چشمه ساران ، دریاچه ها، آبگیرها، کوهها، تپه ها، جنگلها، باغها و خلنگزارها، و نیز فراوانى میوه ها و خوردنیها و آشامیدنیها بود.
آدم و حوا، پا به پاى یکدیگر، به گردش و کشف زیباییهاى بهشت پرداختند: گاه از بیدستانهاى بسیار مى گذشتند که بر دو سوى جویبارهاى زلال سایه انداختند و شاخساران افشان خود را در آینه آب رها کرده بودند. گاه به هامونى گسترده مى رسیدند که سراسر آن از خلنگهاى معطر و بابونه ها و گلهاى سپید و نیز زنبقها و لاله ها و شقایقها انباشته بود؛ با چشم اندازى سرشار از ترکیب جادویى رنگها که با نوازش نسیم هر رنگ مى باخت و رنگ مى برد. گاه از گذرگاهى در میانه کوهساران مى گذشتند؛ یا از دهانه غارى که صخره هاى اطراف آن پوششى زبرجدگون از سرخس داشت و از پیشانى غار تا زمین ، آبشارانى نرم ، به سان پرده اى از حریر، فروهشته بود. گاه در جنگلى انبوه و فشرده بود، زیر درختهاى تناور و پر سایه ، به جستجوى چشمه آبى مى پرداختند. این درختان ، با برگریزان زیباى خود، سطح شفاف چشمه هاى جنگلى را پنهان مى داشتند و چه لطفى داشت آن هنگام که آدم یا حوا، برگها را با دست کنار مى زدند و چهره خویش را در زلال آینه فام آن مى شستند.
زیباتر از همه ، دنیاى پرهیاهوى جانداران ، به ویژه پرندگان بود. مرغان بهشتى ، با رنگ آمیزى خیره کننده و افسونگرانه بال و پرشان ، جلوه اى شگرف داشتند و با آواز روح نواز خویش ، نغمه هایى از موسیقى طبیعت را در فضا مى پراکندند. تنوع شکل و اندازه آنها نیز بسیار دیدنى بود: برخى به کوچکى پروانه بودند و برخى به بزرگى عقابهاى بال گستر دور پرواز که طنین صدایشان ، تمام آغوش یک دره را از سیطره موسیقى مى انباشت .
به جز پرندگان ، موجودات زیباى دیگر، از آبزیان رنگارنگ گرفته تا خزندگان و چرندگان و وحوش همه و همه دیدنى بودند.
آن دو گاه ساعتها در کنار آبگیرى مى نشستند و حرکت ماهیان را در بلور واره آب مى نگریستند. گاه با نوباوه زیباى غزالى در خلنگزارهاى مى دویدند و او را تا کنار مادرش همراهى مى کردند و سپس به تماشاى شیر نوشیدنش از پستان مادر مى ایستادند.
در بهشت همه چیز درخشان ، دیدنى ، شفاف و چشمگیر بود:
گلهایى به ظرافت خیال ، گلهایى به روشنایى حباب آب ، گلهایى افشان ، گلهایى پریشان ؛ گلهایى که دور درختى پیچیده و چرخیده و بدان پیوسته و از آن فرارفته و سپس از بلندترین شاخسار آن ، افشان ، دوباره تا زمین باز گشته بودند...
گلهایى که در آبگیرهاى شفاف ، زیر آب روییده و کف آبگیر را زینت داده بودند و نیلوفرهاى که بازوان را بر آب رها کرده بودند.
مهم تر از همه آنکه پروردگار بزرگ ، به آدم و حوا رخصت داده بود که از همه آن نعمتها برخوردار باشند و از همه خوردنیها، هر قدر و هر گاه که دوست مى داشتند، استفاده برند. تنها و تنها، خداوند آنان را از خوردن میوه یک گیاه باز داشته بود: گندم .
هنگامى که خداوند، آنان را در بهشت جاى مى داد، این گیاه را به ایشان نشان داد و فرمود که به آن نزدیک نشوند. نیز به ایشان یادآور شد که شیطان در کمین آنان است ، مبادا ایشان را بفریبد.
آدم و حوا، گاهى در گشت و گذار خود، این گیاه را از دور مى دیدند، اما بنا به فرمان الهى ، هرگز به آن نزدیک نمى شدند.
بارى ، آن دو، در کمال آسایش و نیکبختى ، در بهشت روزگار مى گذرانید.
شیطان دشمن نیکبختى آنان ، آن دو را از دور مى پایید. زیرا که به خاطر مهلتى که از پروردگار گرفته بود، مى توانست به بهشت آنان داخل شود؛ او از پشت شاخه هاى انبوه درختان ، آنان را زیر نظر مى داشت و مى دید که آن دو، همه جا در کنار یکدیگر، کامیاب و برخوردار از نعمت هستند. نیز گاه با هم به نیایش پروردگار بزرگ و نماز او مى ایستند و او را تقدیس مى کنند و به پیشگاه او سجده مى برند و پیشانى بر خاک مى سایند. گاه از دیدن شگفتیهاى خلقت در بهشت گلى زیبا، آبگیرى درخشان ، پرنده اى با رنگى هو شربا - عظمت پروردگار را به یکدیگر یادآور مى شوند و خداى را تسبیح مى گویند. شیطان ، در آتش کینه و حسد مى سوخت و در پى یافتن راهى بود تا بتواند به آن دو نزدیک شود. زیرا که آنان به فرمان خداوند از او سخت دورى مى کردند. اما شیطان دست بر نمى داشت ، یعنى حسد نمى گذاشت که دست بردارد. پس بر آن شد که از عاطفى بودن حوا سوء استفاده کند و از طریق او کم کم به هر دو نزدیک شود و وسوسه خویش را بیاغازد. شیطان ، داستان آن گیاه ممنوع را مى دانست و مى دانست که تنها راه محروم کردن آدم و حوا از آن همه نعمت و آسایش و نیکبختى ، همان گیاه است . اما چگونه مى توانست آنان را وادار کند که از آن گیاه بخورند، در حالى که هنوز نتوانسته بود حتى یک کلمه با آنان سخن بگوید.
سرانجام ، پس از چاره جوییهاى بسیار، به این نتیجه رسید که خود را بیشتر نشان دهد و فاصله خویش را با آنان کمتر کند، تا رفته رفته حالت بیگانگى و رمندگى آنان از بین برود و آنگاه این فرصت به دست آید که در مقام ناصحى مشفق ، با آنان سخن بگوید.
یک روز، در گذرگهى تنگ ، شیطان بر سر راه آدم و حوا سبز شد و آنان به ناگزیر با او رویارو شدند. آدم به او گفت :
-- از سر راه ما کنار رو اى نفرین شده خداوند!
-- مرا ببخشید، اما من سخن بسیار مهمى دارم که باید به شما...
-- ما هیچ سخنى با تو نداریم ، دور شو! نفرین خدا بر تو باد!
-- اما من ، درباره آن گیاه ...
آدم ، برافروخته ، به او نهیب زد:
-- گفتم دور شو، ما هیچ حرفى از تو نخواهیم شنید.
شیطان ، ناگزیر از سر راه آنان کنار رفت ؛ اما در دل احساس مى کرد که سرانجام پیروز خواهد شد.
چند روز دیگر، دوباره بر سر راه آنان ایستاد. این بار، به آنان گفت :
-- شما به سخن من گوش دهید، اگر نادرست بود نپذیرید. اى آدم آیا نمى خواهى گیاه جاودانگى را به تو نشان دهم ؟ من به خدا سوگند مى خورم که خیرخواه شما هستم . مى خواهم گیاهى را به شما نشان دهم که اگر از آن بخورید، جاودان خواهید بود و هرگز پیر نخواهید شد و نخواهید مرد و همواره در بهشت خواهید ماند.
آدم ، دوباره بر آشفت . مى خواست با کلماتى سخت و درشت ، شیطان را براند. اما حوا به او گفت :
-- آدم ! او سوگند مى خورد که خیر ما را مى خواهد. چرا باید از شنیدن حرفهاى او به ما زیان برسد؟
شیطان ، از این حرف او استفاده و بار دیگر گفت :
-- سوگند به خداوند بزرگ که راست مى گویم . این درخت و میوه آن نه تنها زیانى براى شما ندارد، بلکه شما را جاودان خواهد کرد. هر چند خداوند مرا از خود رانده است ، اما بزرگى و خدایى او را که نمى توانم انکار کنم . به خداوندى خدا سوگند اگر شما از میوه این گیاه بخورید، جاودان خواهید شد. مگر نه این است که درخت نیز، مثل هزاران هزار گیاه دیگر، در بهشت براى شما آفریده شده و یکى از نعمتهاى الهى براى شماست ؟...
شیطان ، آن قدر به وسوسه خود ادامه داد که سرانجام سست شد و هیچ نگفت . گویى اخطار پروردگار بزرگ خود را فراموش کرده بود. براى شیطان که آماده فریب دادن او بود، همین سکوت کافى بود. پس بى درنگ از میوه آن گیاه چید و او ابتدا به حوا و سپس به آدم داد....
آدم و حوا، سخت دل نگران بودند. اما کنجکاوى برانگیخته شده آنان و سوگندهاى مکرر شیطان و همچنین پاکى فطرت آنها، باعث شد که فریب او را بخورند و سرانجام ؛ نخست حوا و سپس آدم ، میوه گیاه ممنوع را به دهان بردند....
به محض اینکه شیطان یقین کرد آنان میوه را خورده اند، صداى قهقهه شادمانه و چندش آورش در فضا پیچیده و فریاد برآورد:
-- اى آدم ، وجود تو باعث شد که من از مقام قرب الهى رانده شوم . دیدى که چگونه انتقام خود را گرفتم و تو را از بهشت محروم کردم ؟ با این همه ، بدان که با تو و فرزندان تو، بر روى زمین بیشتر کار خواهم داشت و خواهى دید که از وسوسه و اغواى هیچ یک از آنان رو بر نخواهم تافت .
یکباره ، تمام جامه هایى که بر تن آدم و حوا بود و بدن آنان را پوشیده مى داشت فرو ریخت . آنان خود را عریان دیدند و به ناچار و با شتاب ، تن خود را با برگ درختان بهشت پوشاندند. خداوند فرمود:
-- اى آدم و حوا، آیا به شما نگفتم که به این درخت نزدیک نشوید؟ آیا نگفتم که شیطان دشمن آشکار شماست ؟
آنان ، پشیمان و اندوهگین ، رو به درگاه خدا بردند و گفتند:
-- پروردگارا، ما به خود ستم کردیم . اگر ما را نبخشایى و بر ما رحمت نیاورى ، از زیانکاران خواهیم بود.
خداوند توبه آنان را پذیرفت و بر آنان رحم کرد در عین حال ، زمین را مسکن آنان قرار داد و از این رو، به آنان فرمود:
-- اینک فرود آیید؛ برخى دشمن برخى دیگر. شما را در زمین ، تا هنگامى معین ، قرارگاه و برخوردارى خواهد بود.
پس آنگاه طوفانى برخاست : همه جا تاریک شد و صداهاى مهیب در همه جا طنین افکند. لحظاتى بعد، آدم و حوا، هر یک خود را در بیابانى خشک و بى آب ، در زیر آفتابى سوزان یافت .
آنان دانستند که دیگر رفاه و نعیم بهشت به پایان آمده است و از آن پس در جایى زندگى خواهند کرد که هر چیز و هر کردار، در آن از دوگانگى کفر و ایمان ، هدایت و گمراهى و مسئوولیت و اختیار تهى نیست .
هر کس در هر کردار و هر حرکت و هر انتخاب ، اگر در سوى خدا قرار گرفت ، رسته است و اگر از یاد و رضاى خدا اعراض کرد و روگرداند، به شیطان وابسته است . آدمى در انتخاب راه خویش مختار ولى باید بداند که در همان حال مسؤ ول است .


:: موضوعات مرتبط: ﺩﻳﻨﯽ و ﻣﺬﻫﺒﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺁﺩﻡ , ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ , ﺁﺩﻡ , ﺣﻮﺍ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﻳﻨﯽ و ﻣﺬﻫﺒﯽ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﺬﻫﺒﯽ , ﺩﺍ‌ﺳﺘﺎﻥ , ﺩﻳﻨﯽ , ﻣﺬﻫﺒﯽ ,



ﮐﺎﺭ ﺍﻣﺮﻭز ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﺴﭙﺎﺭ
نوشته شده در شنبه 8 فروردين 1394
بازدید : 1472
نویسنده : roholla

آورده اند که در روزگاران قدیم ، مرد تنبلی زندگی می کرد که در کارهای زندگی خود سستی می کرد و همواره کار امروز را به فردا / و کار فردا را به پس فردا می انداخت . تنبلی او تا بدان پایه بود که او حتی کارهای بسیار کوچک را که انجامشان نیاز به زحمت زیاد نداشت ، پشت گوش می انداخت و با خود می گفت : " حالا ولش کن . وقت بسیار است و بعدا ً آن را انجام می دهم ! " و کارهای کوچک می ماند تا با کارهای کوچک دیگر درهم می آمیخت و مشکلات بزرگ درست می کرد .
از قضای روزگار ، در کنار خانه این مرد ، درختچه ای کوچک روئیده بود که شاخه هایش پر از خارهای تیز و برنده بود . درختچه ای بی بار و بی بو و بی خاصیت که فقط خار خود را به دست و پای این و آن فرو می کرد . از آنجا که این درختچه ، سر راه مردم روئیده بود و هر روز گروه زیادی از کنار آن رفت و آمد می کردند ، باعث آزار و اذیت مردم بود . لباسهای مردم به خارهای تیز این درختچه گیر می کرد و پاره می شد . رهگذران هر روز به آن مرد تنبل تذکر می دادند که این درختچه بی مصرف را از کنار در خانه خود بردارد . مرد تنبل در پاسخ آنها می گفت : " چشم . حتماً فردا آن را از ریشه در می آورم و دور می اندازم . " اما فردا می رسید و باز درختچه سر جایش بود . مردم دائم به او تذکر می دادند و او هم همیشه قول می داد که فردا آن را از ریشه درآورد .

روزها و هفته ها و ماهها گذشت و درختچه قوی تر و پر شاخ و برگ تر شد و خارهای بیشتر و محکمتری به بار آورد . مرد تنبل قصه ما هم روز به روز تنبل تر می شد . درختچه آنقدر بزرگ شده بود که بریدن آن و یا از ریشه درآوردنش ، نیاز به توان و زحمت بسیار داشت که از مرد تنبل ساخته نبود . بالاخره کار به جایی رسید که مردم به او گفتند : " اگر درخت خاردار را هرچه زودتر از سر راه برنداری ، از تو شکایت می کنیم ". عاقبت همین طور شد و مردم در نزد حاکم شهر از او شکایت کردند .
حاکم دستور داد که مرد را بیاورند . حاکم به او گفت : " ای مرد تنبل که آوازه تنبلی ات در تمام شهر پیچیده است ، چرا آن درخت خاردار را از کنار خانه ات بر نمی داری ؟ چرا باعث اذیت و آزار مردم می شوی ؟ مگر نمی بینی که هر روز گروهی لباسهایشان پاره و دست و پایشان زخمی می شود . چرا به این همه اعتراض مردم توجه نکرده و تاکنون آن را از بین نبرده ای ؟ " مرد تنبل گفت : " من که به همه معترضان گفته ام که آن درخت را هرچه زودتر خواهم برید . " حاکم گفت : " اما مردم مدعی هستند که مدتهاست از تو درخواست کرده اند و تو همیشه امروز و فردا کرده ای . این زمان آنقدر طولانی شده که یک بوته ضعیف و کوچک ، به یک درخت تناور و بزرگ تبدیل شده است . " مرد تنبل گفت : " چشم ! دیگر تکرار نمی شود . همین فردا آن را قطع خواهم کرد . "

حاکم خندید و گفت : " ای مرد ، دست از تنبلی بردار . چرا فردا ؟ همین امروز این کار را انجام بده تا خیال مردم آسوده شود . به تو نصیحت می کنم که در تمام کارهای زندگی ات دست از امروز و فردا گفتن برداری . از من بشنو و هیچوقت انجام کارها را چه بزرگ و چه کوچگ به فردا موکول نکن . پس هم اکنون برو و آن درخت خاردار را قطع کن ."
چند نفر که برای شکایت از مرد تنبل نزد حاکم آمده بودند ، به تنبلی ها و امروز و فردا گفتن های مرد تنبل می خندیدند و او را مسخره می کردند . یکی از آنها گفت : " این فردی که من می شناسم ، اصلاح شدنی نیست . او به تنهایی نمی تواند این درخت را ببرد . باید دست به دست هم بدهیم و آن درخت را ببریم و ریشه اش را بسوزانیم تا خلق خدا آسوده خاطر شوند. "
مرد تنبل از این حرف بسیار ناراحت شد و گفت : " حالا که درباره من این طور فکر می کنید ، من همین الان می روم و به تنهایی آن درخت را قطع می کنم ".
مرد تنبل این را گفت و به خانه رفت . تبری برداشت و به جان درخت خاردار افتاد . چند ضربه که به درخت زد ، متوجه شد که بریدن آن درخت ، کار بسیار دشواری است . تنه آن انگار از آهن بود و تبر به آن فرو نمی رفت . عرق از سر و روی مرد تنبل جاری شد و همچنان ضربه پشت ضربه بر تنه درخت فرود می آورد . بالاخره با تلاش فراوان توانست آن درخت را ببرد . حالا مانده بود ریشه آن که بسیار دشوارتر از بریدن آن بود . مرد تنبل مشغول کار بود که دید همسایه هایش بیل و کلنگ در دست به کمکش آمده اند . آنها آمدند و گفتند : " تو درخت را بریدی و حسابی خسته شده ای . ریشه را ما در می آوریم . " همسایه ها با کمک هم ، ریشه درخت را درآوردند و سوزاندند و مردم محل از آن پس با خاطری آسوده از آن مسیر می گذشتند .

پندها:
اهمال کاری یا تنبلی یعنی به آینده محول کردن کاری که تصمیم به اجرای آن گرفته ایم. به طور کلی، به تعویق انداختن کار، رفتاری ناپسند و ناراحت کننده است که پیامدهای ناخوشایندی در بر دارد و هرگز نمی توان از تاخیر در انجام کارها، به تصور و گمان بهتر ارائه کردن آنها دفاع کرد. اهمال کاری به هر شکلی که باشد، رفتاری نامطلوب و نکوهیده است که بتدریج در وجود انسان به صورت عادت درمی آید. پس با آن مبارزه کنید، زیرا پیامدهای تاخیر در کار، برای خود شخص نیز رنج آور است و احساسی که از این تاخیر در او ایجاد می شود، علاوه بر زیان های پیش بینی شده و نشده، شرمساری و بیزاری از خویشتن را نیز در بر دارد.
از کار کردن نهراسید و تنها به خوب ارائه کردن آن توجه نداشته باشید چون همیشه قضاوت درباره کار انجام نشده پوچ و بی حاصل است.


:: موضوعات مرتبط: ﺣﮑﺎﻳﺖ , ,
:: برچسب‌ها: ﭘﻨﺪ،ﺣﮑﺎﻳﺖ،ﮐﺎﺭ امرﻭﺯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﺴﭙﺎﺭ،ﮐﺎﺭ،ﺍﻣﺮﻭﺯ،ﻓﺮﺩﺍ،ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ,



ﻫﻢ ﺭﺍﺯ ﻳﮑﺪﻳﮕﺮ ﺑﺎﺷﻴﻢ
نوشته شده در شنبه 8 فروردين 1394
بازدید : 387
نویسنده : roholla

در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت.

وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد. چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه. به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد. سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد. یه روز پیتر می خواست برای یه کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر. به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم.

جانسون هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد. وقتی داشت به خونه برمی گشت، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن. هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد و جانسون با دوستاش می خواست خداحافظی کنه. اما دوستاش گفتن هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمی ری؟ اونم گفت که پولهای پیتر توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه. خلاصه خداحافظی کرد و رفت. وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش. پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید. بی خبر از اتفاقی که در انتظارش بود ...

بله درست حدس زدید. چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پولها رو با خودشون بردند! جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت سکته می کرد ! تمام زندگیش رو هم اگه می فروخت نمی تونست جبران پولهای دزدیده شده رو بکنه. از ناراحتی لب به غذا هم نزد. دم دمای غروب بود که دید صدای در میاد. در رو که باز کرد دید پیتر اومده تا پولها رو با خودش ببره. وقتی جانسون ماجرا رو براش تعریف کرد، پیتر به جای اینکه ناراحت بشه و از دست جانسون عصبانی باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت می دونستم، می دونستم که بازم مثل همیشه نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری. اما اصلاً نترس. چون من فکرشو می کردم که این اتفاق بیافته. به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه ها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون می دونستم که کسی از این موضوع با خبر می شه و تو به همه می گی که سکه ها پیش تو بوده، خونه من امن تر از تو بود. الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی، اما این درسی برات می شه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون میگذارند توی قلبت محفوظ نگه داری و به شخص ناشناسی راز دلت رو بازگو نکنی ...

سالها گذشت و جانسون از اون اتفاق درس بسیار بزرگی گرفت. اینکه راز دیگران مثل راز دل خودش می مونه و باید برای حفظ اون راز تلاش کنه. همونطور که خودش از فاش شدن راز دلش ناراحت می شه دیگران هم از این موضوع امکان داره تحت تاثیر قرار بگیرند و چه بسا موجب سلب اطمینان و تیرگی رابطه دوستی هم بشود. بطوریکه صداقت و صفای دل شما نباید تحت هیچ شرایطی موجبات آسیب و نگرانی شما را فراهم نماید.


:: موضوعات مرتبط: ﺟﺎﻟﺐ و ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﻧﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﻫﻢ ﺭﺍﺯ ﻳﮑﺪﻳﮕﺮ ﺑﺎﺷﻴﻢ،ﻫﻢ ﺭﺍﺯ،ﺩﻭﺳﺖ،ﺟﺎﻟﺐ، ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﻧﯽ،ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ,